نازنیننازنین، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 5 روز سن داره

نازنین جون

دیب

نازنین ساعت 10 شب نشسته رو صندلی صورتی خودش چادر سفیدشو هم سرش کرده دستاشو باز کرده مامانی ای یا بتین مامانی:کجا بشینم؟ نانی:ایجا بتین (اشاره میکنه روی پاهاش) مامانی :اروم یه جوری که فقط لمس کنمپاهاشومیشینم رو   هوا رو پاهاش نانی:نه تو نتین مامانی :چشم نانی :نی نی بتینه بعد یکم مکث(نی نی ایا ر)دستوری جیگرتو بخوره مامان نازنین همش سرفه میکنه  سرما خورده نشسته روبروی تی وی داره سی دی میبینه خاله سارا رو اب بینیش و چشاش میاد میره بالباسش پاک کنه یه نیگاه میکنه به من میگه دسال بیار مامانی:چشم مامانی صبر کن الان دستمال میارم بینیشو پاک میکنم نازنین میگه چشام ..یعنی چشامم پاک کن.. ...
20 بهمن 1391

جریاناتی داشت حموم نانی خانوم

مامایی  صب  کن بشو اَمت.. مامانی:بیا نازنی خانوم:س َ اِتو  با ا نیار مامانی :چشم مرحله اخر نانی خانوم :مامانی میشوام مامانی:کور شدم مامانی چشمام پر از کفه نانی خانوم:نتُن مامانی سر تو نتن.. مامانی :نازنین سرم درد گرفت مامانی تموم شد نتیجه اخلاقی:مامانی  میخواست نازنین خانوم جونیو اموزش شستن مو بده اما فایده نداشت..گردن خودش درد گرفت مرحله  2 نانی جون :مامانی مامانی بزرا باز تُنم و شیر و همش باز میکنه تااااااااااخرش.. مامانی:نازنیننننننننننن..یخ زدیم.. نانی خانوم..خونسرد و درکمال ارامش اب  سرد میریزه رو تنش و سرش عین خیالشم نیست مامانی ..:وای نازنین ی...
20 بهمن 1391

اخرش نزاشتی مابخوابیم اما عمو پورنگتودیدی

نازنین جون عاشق عمو پورنگه  مارو که نزاشت بخوابیم اینقدر اومدنشست کنارم منم فقظ صورتم بیرون بود از پتو غرق خواب هی دستشو گذاشترو صورتم این چیه؟مامان پیشونی . باز گذاشترو چشام این چیه؟مامانی :این چشم ِ جونم واسهدخترم بگه دیونمون کردی بعدشم بیدار شد دیگه مامانی بیخیالخواب بعدم نشستیم دایره کشیدیم به دایره میگی دایه..اب نوشتیم بابا نوشتیم حروف الفبانوشتیمیهو هوس توپ بازی کردی  یهویی مامایی یادش اومد که عمو پورنگ.داره و به موقع تیوی رو روشن کردیم و الانم خوش به حالته خیلی ...
5 بهمن 1391

نانی و ظرف شستن

نانی خانوم به سختی دستشو دراز کرده مثه من یه لیوان دستش گرفته تا بشورتش..کمکش میکنم بعدشم شیر و میبندم دارم از اشپزخونه میام بیرون یهوییداد میزنه دبااااااااااا دبااااااااااامن خندم میگیره برمیگردم بلندشمیکنم شیر و باز میکنم میشونمش  روی پاهام تا طرفاشو بشوره اما بیخیال نمیشه صندلی براش نمیارم تا  یاد نگیره تا عادت  نکنه بعدم میرهسراغ کابینت بشقابا همه کاسه هارومیریزه بیرون روش یک بشقاب میوه خوری میزاره بعدم باز یه کاسه میچینه جلوی کابینت میبنه نیگاش میکنم غش غش میخنده اخمش میکنم بغض میکنه بهش میگم قربونت برم مامان فدات شم میخنده بچه ها چقدر دنیاشون قشنگه چقدر احساساتشون پاکه چقدر دوس داشتنین چقدر مهربونن چقدر پاکن چقدر ...
4 بهمن 1391
1